لازم بود. باید می رفتم.

هر چند دوباره باید احساس شرمندگی کنم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، از اینکه از نامش استفاده کرده ام اما نمی خواستم برای دیگری هم چشم در چشم او شوم با گستاخی بگویم دیگری را هم معرفی کن. نمی دانم از ادب است که چنین نمی کنم یا از کم رویی است. هر کدام باشد که برایم تفاوتی هم نمی کند از انجام این کار مرا باز می دارد.

دل را به دریا می زنم و بعد از نماز ظهر و عصر در مسجد می مانم تا دور و برش خلوت شود. نزدیکش می روم و سلام و احوال پرسی می کنیم و بنا به عادت مکالمات روزمره کلماتی میانمان رد و بدل می شود. شرح می دهم آنچه را می خواستم به او بگویم. هر چند کلمات سخت در دهانم می چرخند و اینجا هم از ادب است یا از کم رویی به هر حال سرخی گونه هایم را از گرم شدنشان حس می کنم.

حرفهایم تمام نشده است که خیلی گرم می پذیرد خواسته ام را. سئوالاتی را می پرسد برای آشنایی بیشتر. و سخت اینجا است.

سخت اینجا است که کسی از تو سئوالی بپرسد که جوابش ساعت هاست و آنچه در دل داری را باید ساعت ها بلکه روز ها بر زبان آوری تا بلکه اندکی از احساس یا افکارت را منتقل کنی و بگویند فقط در دو کلمه جواب بده.

و چه سنگین است نام مدرسه علوی که به دنبال می کشیم. خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۱
سجاد
چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ

خسته منشین...

یک بیت از شعر استاد محمد کاظم کاظمی است، یک بیت از شعر نفس تازه کنیم:

خسته منشین که حدیبیه حنینی دارد

عاقبت صلح حسن جنگ حسینی دارد

و باز هم کاری از بزرگوارانی که اجرشان با خود حضرت.

اشتیاق

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۴
سجاد
سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ

انتظار

سال ها می گذرد و احتمالا بی هیچ کاری.

حالم را کار کردن خوب می کند.

هر چند از کجا معلوم خود این هم نفس باشد.

دلم تنگ شده برای یک کار دانش آموزی که با هزار دردسر و استرس ودلشوره آماده می شد.

دلم تنگ شده برای خود قبلی ام.

شاید سالها کار نکنم اما از خدا می خواهم بهترینم را بسازد.

دوست ندارم از فضای قبلی ام جدا شوم.

هر چند اگر لباسم عوض شود.

دلم تنگ می شود برای خودم.

ولی هنوز هیچ چیز معلوم نیست.

هیچ چیز.

منتظرم.

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۶
سجاد
چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ق.ظ

ادامه مشخصه؟!

"ممکنه اگه یکی از بیرون ببینه بگه (اسم گوینده جمله) کاملا مشخصه که (موضوعی که در جمله مطرح شده) اما برای من نامشخصه!"

ادامه دیالوگ پست قبلی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۳
سجاد
چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ق.ظ

مشخصه؟!

"خدایا!

وقتی یه چیزی هم مشخصه هم نامشخصه، یعنی در واقع نا مشخصه!"

(یکی از دیالوگ های فیلم سر به مهر که به جانم نشست!)

لطفا مشخصش کن!

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
سجاد
شنبه, ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ب.ظ

مولای ما

باز هم شعری از آقای برقعه ای.

و نوایی از علی فانی.

۱ نظر ۱۲ اردیبهشت ۹۴ ، ۱۲:۱۱
سجاد
پنجشنبه, ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ب.ظ

حرف ...

حرف دارم.

خیلی هم دارم.

اما با مخاطبین اینجا نه!

مخاطب خاصی دارم که هستی ام را از او دارم.

مخاطب خاص دیگری هم دارم که واسطه ای است بر این راه و خود، مطلوب است.

حرف هایم با آنها است.

هرچند که به قول استاد، چیزی باید انجام شده باشد تا بتوان حرف زد.

اما...

حرف هایم...

بماند برای بعد.

یا شاید هیچ وقت.

۰ نظر ۱۰ اردیبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۰
سجاد
یکشنبه, ۳۰ فروردین ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

بیا ...

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

۰ نظر ۳۰ فروردین ۹۴ ، ۱۴:۵۷
سجاد
یکشنبه, ۲۳ فروردین ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ق.ظ

درد دل

چون مهم است

اینجا را بخوانید.

نمی گویم درددل من است اما ناله ای است که آدم را یاد حکومت مولایمان می اندازد.

ما را یاد چاه می اندازد.

یاد ناله هایی که تنها چاه می توانست بار آن را به دوش کشد.

۰ نظر ۲۳ فروردین ۹۴ ، ۰۹:۴۵
سجاد
یکشنبه, ۱۶ فروردین ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ

حرف باید باشد

کسی اگر بخواهد حرفی بزند باید حرفی داشته باشد برای گفتن.

حرفی داشته باشد برای نوشتن.

اما گاهی نه حرفی می توان گفت و نوشت برای بیان یک حس و گاهی نیز اصلا حسی نیست که حالا گاهی قبلی پیش بیاید.

به هر حال هریک از این دو باشد، یا نباشد خاموشی را ترجیح می دهم. 

چراغ خاموش، بیان خاموش، بلاگ هم خاموش.

فعلا!

به امید دیدار!

سین.جیم

۰ نظر ۱۶ فروردین ۹۴ ، ۱۹:۱۶
سجاد
یکشنبه, ۲ فروردین ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ب.ظ

زیر باران

 زیر باران ... آدم ها احساسات مختلفی دارند و یا تجربه می کنند.

هر کسی خاطره ای دارد از زیر باران بودن.

مثلا ؛

زیر باران ...

دوشنبه ...

بعد از ظهر ...

۰ نظر ۰۲ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۱۸
سجاد
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ

نمی دانم شاید، درست، یا غلط!

مسیر هر روزه ام بود. از نامجوی شمالی تا فخرآباد و بعد هم فخر آباد را می آمدم پایین تا به آن خیابانی که هنوز هم اسمش را یاد نگرفته ام برسم و به سمت چهارراه آبسردار حرکت کنم و به منزل بروم.

اگر بگویم بیش از 100 بار یا حتی 200 یا حتی بیشتر، حساب کنید از اول دبیرستان تا آبان ماه سال چهارم، می شود خیلی! بیش از 900 بار حتی! نزدیک به هزار بار خیابان فخرآباد رفته ام و آمده ام اما ...

اما گاهی قرابت باعث گسترش ابعاد می شود. دقیقا عکس آنچه حتی خودم تصور می کرد. نزدیکی! چیزی نیست که همیشه خوب باشد. ساختمان بزرگ قدیمی ای در خیابان فخرآباد قرار دارد که دوطرف در ورودی اش دو ستون بزرگ قرار دارد. نمی دانم کسی در آن زندگی می کند یا نه! اهمیتی هم برایم ندارد. اما من بارها از کنار این ساختمان بزرگ قدیمی عبور کرده بودم. حتی بارها به آن نگریسته بودم اما ...

آن روز بی آنکه خودآگاهانه باشد، از طرف دیگر خیابان فخرآباد داشتم می آمد به سمت آن خیابان سخت اسم که اسمش را یادنگرفته ام. و بازهم ناخودآگاه نگاهم به ساختمان افتاد.

اَاَاَاَه!

شاید این اولین صدایی بود که آن لحظه از دستگاه تکلم ام خارج شد.

عجب عظمتی! عجب بزرگی بی نظیری! چه زیبایی دل انگیزی! چه معماری دلچسبی! شاید چند دقیقه ای هم آنجا ایستاده بودم! نمی دانم.

اما نکته جالب برای ام همان بود که در چند خط بالایی گفتم.

عظمتتون، بزرگ!

سالتون، خوش!

حالتون، خوب!

رزقتون، زیاد!

وقتتون، پر برکت!

زندگی تون، اسلامی!

اسلامتون، ناب محمدی!

چهارشنبه آخر سالتون، بی حادثه!

۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۶
سجاد
سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ

حال کن! باشه؟

می دانی کلا حال چیز خوبی است. پس حال می کنم که این لینک را برای حال کردنتان بگذارم!

حالش را که کردید یاد من هم باشید!

این فیلم اش

این هم شعرش

۲ نظر ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۵
سجاد
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۵۵ ب.ظ

تجدید می کنیم!!!

بعضی حرکت ها نمادین است اما ریشه در حقیقتی دارد و این حقیقت را با حرکتی نمادین نشان نمی دهند بلکه یادآوری می کنند. اما درد آنجا است که حرکت نمادین خود می شود اصل.

چقدر خوب بود که برخی از بزرگواران به جای اینکه سالی یکبار با آرمان های امام تجدید میثاق کنند آن هم نمادین، هر روز آرمان های امام را در کارهایشان جاری می ساختند.

و ای کاش حرف راهبر امروز را رها نمی کردیم.

ای کاش ...

۲ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۵
سجاد
چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۰۵ ق.ظ

پیش دانشگاهی چیست؟

با اجازه جناب "پت" و "مت" به جهت این نیمچه سرقت در سبک نوشتن!

پیش دانشگاهی چیست؟

منو یی برای ساختن آینده شما به سفارش برخی اطرافیان!

امیدوارم که شام آخر روزی نباشد که تکه های ام را بخواهند جمع کنند.